ارژنگ حاتمی
پیش بابایی می روم و موضوع انشا را به او می گویم، بابایی می گوید: «خب موضوع از این راحت تر؟! بشین مثل بچه ی آدم سینما رو توصیف كن!»
به بابایی گفتم خب مشكل اصلی همین جاست! اصلا سینما چی هست؟!، بابایی كمی سرش رو خاروند و از مامان پرسید: «آهای خانوم چرا این بچه نمی دونه سینما چیه؟! مگه آخرین باری كه سینما رفتیم كی بود؟!»
مامان پس از كمی فكر كردن زد زیر گریه و گفت: «می دونستم همه ی حرفات الكی است!»
بابایی كه انگار برقش گرفته باشه گفت: «چی شد خانم؟! چرا یهو زدی زیر گریه؟!»
مامان در حالی كه گریه می كرد گفت: «مردای مردم همه خانوماشون رو هفته ای شیش بار میبرن سینما، اما تو بعد اینكه با هم ازدواج كردیم اصلا منو سینما نبردی!»
بابایی در حالی داشت به من چشم غره می رفت گفت: «اما خانوم اگه یادت باشه وقتی نامزد بودیم من شما رو دوبار سینما بردم!!»
من در حال گوش دادن به صحبت های بابا و مامان بودم تا یه جوری از میون حرف زدن هاشون به این پی ببرم كه سینما چی هست؟!، به نظرم سینما یه چیزی تو مایه های كیش و دبی باشه، چون مامان از اینكه بابایی اون رو اونجا نمی بره ولی مردای دیگه خانومشون رو اونجا می برن ناراحته!
رفتم پیش خواهرم و ازش در مورد سینما پرسیدم، خواهر هم پوستری كه روی دیوار اتاقش چسبونده بود رو نشون داد و گفت: «سینما یعنی این!»
به خواهر گفتم: «منظورت اینه كه سینما یعنی نیكبخت واحدی؟!»
خواهرم در حالی كه داشت منو با پس گردنی از اتاقش می انداخت بیرون گفت: «تو اول برو فرق محمد رضا گلزار و نیكبخت واحدی رو یاد بگیر بعد بیا از من در مورد سینما بپرس!»
به اتاق داداشی رفتم، داداشی جلوی كامپیوتر نشسته بود و داشت فیلم نگاه می كرد، از داداشی پرسیدم: «می دونی سینما چیه؟!»
اونهم كامپیوتر رو نشون داد گفت: «سینما یعنی این! بشین تو هم این فیلم رو ببین! خیلی جالبه!»
داداشی فكر كرده من گاگول هستم، برای اینكه مزاحمش نشم و بتونه راحت فیلم ببینه الكی بهم میگه این سینما است! من كلاس دوم دبستان هستم، بچه های پیش دبستانی هم می دونن این كامپیوتره نه سینما! داداشی در مورد آی كیوی من چی فكر كرده؟!، در این فكر بودم كه در یك فرصت مناسب در جواب این توهین داداشی به درجه ی آی كیوی ام دكمه ی ریستار كامپیوتر رو فشار بدم و فرار كنم كه مامانی و بابایی صدام زدند و گفتند لباسای بیرونم رو بپوشم تا بریم بیرون!
بعد اینكه بابایی چند تا چیپس و پفك خرید وارد یه اتاق خیلی بزرگ شدیم كه یه تلویزیون خیلی گنده داشت، از توی تلویزیون داشت فیلم نشون می داد، ولی فكر كنم برقا رفته بود چون همه ی لامپها خاموش بودن!! بعضی از آدم بزرگ ها روی صندلی ها خوابشون برده بود و بعضی ها هم داشتن چیپس و پفك می خوردن، بعضی ها اس ام اس بازی می كردن!!، همین طور كه داشتم به دور و برم نگاه می كردم یهو دو تا بچه ی هم سن و سال خودم رو دیدم كه داشتن دنبال هم می دویدند، منم با اونها دوست شدم و با هم قائم موشك بازی كردیم، تا اینكه بعد یكی دو ساعت بابایی بهم گفت فیلم تموم شده و باید برگردیم خونه!
به خونه رسیدیم و من تازه یادم اومد كه هنوز انشا ننوشتم، به همین خاطر با گریه به مامانی گفتم: «مامان چرا بهم نمی گین سینما چیه؟!»
مامان و بابا برام توضیح دادن اون جایی كه رفته بودیم سینما بوده! خیلی تعجب كردم كه خانوم معلم چرا چنین موضوع انشایی انتخاب كرده؟! حالا باید بشینم و در مورد قایم موشك بازی انشا بنویسم ... !!
No comments:
Post a Comment