[erfanISLAMI] زنجير عشق
زنجير عشق يک روز بعد از ظهر وقتي آقاي سبحاني داشت از محل کار برميگشت خانه، سر راه مرد مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون مرد براي او دست تکان داد تا متوقف شود. آقاي سبحاني پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. پيرمرد گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست . وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, پيرمرد پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به پيرمرد چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند كيلومتر جلوتر پيرمرد رستوران کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از زن پيشخدمتي كه براش غذا آورده بود بگذره او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه پولشو بياره ، پيرمرد از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته پيرمرد رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.
من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از محل کار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت پيرمرد فکر ميکرد به شوهرش گفت: غصه نخور سبحاني ديدي گفتم همه چي درست ميشه. |
__._,_.___
__,_._,___
No comments:
Post a Comment