فرانک مجیدی: در زندگی، پیش میآید که با آدمهای گوناگونی برخورد داشته باشیم. آدمهایی که از کنارشان عبور میکنیم، آدمهایی که کارمان با آنها راه میافتد، آدمهایی که دوستشان داریم یا از آنها میترسیم. کمتر اما پیش میآید که با آدمهایی برخورد داشته باشیم که مرشدمان میشوند و راه زندگی را به ما میآموزند. گاه این مرشدها و راهنماها اینقدر غیر منتظرهاند که هیچوقت گمان نمیبریم حتی انتظار کوچکی بتوان از آنها داشت، اما میشود از تلخترین و کوچکترین آدمها انتظار تأثیرات بزرگ داشت، فقط کمی خوشبینی میخواهد! "مارتین برست" یکی از نامتجانسترین و بهترین زوجهای معلم و شاگرد را در غالب "بوی خوش زن" در سال ۱۹۹۲ به نمایش عمومی در آورد تا شانس دیدن یک فیلم خوب را به سینما دوستان بدهد.
چارلز سیمز( کریس ادانل) دانشآموز یک کالج بسیار گرانقیمت به نام کالج بیرد است، اما او با پول فراوان پدرش به آنجا نرسیده، او صرفاً یک دانشآموز درسخوان بورسیه است که از شهری دورافتاده به آنجا آمده و چون جوان و مغرور است ترجیح میدهد کار دانشجویی بگیرد و از ناپدریش پولی درخواست نکند. او حتی برای عید پاک به خانه نمیرود و درخواست کار داده تا پول بلیط رفت و برگشت به شهرش برای کریسمس را فراهم آورد و این در حالی است که همکلاسیهای او که یک مشت بچه پولدار لوس و شکمسیر هستند مدام با حالتی تحقیرآمیز او را به گذران تعطیلات در سوییس یا جاهای دیگر با خودشان دعوت میکنند! به چارلز یک پیشنهاد کار میشود، زن و شوهری با دو فرزند خردسال میخواهند برای تعطیلات به آلبانی بروند و زن نگران پدر پیر و نابینایش است . چارلز باید در مدت نبود آنها از پیرمرد مراقبت کند. او به چارلز میگوید که پدرش قلب مهربانی دارد فقط کافی است او را قربان خطاب نکند و اینجاست که چارلز وارد اتاق کوچک و تاریک سرهنگ فرانک اسلید( آل پاچینو) میشود. چارلز مدام او را قربان خطاب میکند و فرانک بیرحمانه او را دست میاندازد، چارلز که به ۳۰۰ دلاری که باید در پایان کار میگرفته دل بسته بود، علیرغم رفتار خصمانهی فرانک تصمیم به ادامهی کار میگیرد. از طرفی در کالج دار و دستهی جورج ویلیس( فیلیپ سیمور هافمن) با مدیر کالج، آقای تراسک( جیمز ربهورن)، شوخی خندهدار ولی پر دردسری میکنند که چارلز هم ناخواسته شاهد ماجرا بوده. آقای تراسک که بشدت عصبانی است از طریق منشیاش متوجه میشود چارلز و جورج شاهدند و چارلز را که فقیر است تحت فشار میگذارد تا خاطیان را لو دهد و در عوض یکی از پذیرفتهشدگان هاروارد باشد و در صورت عدم همکاری اخراج میشود. او تا پایان عید پاک به چارلز فرصت میدهد تا در اینباره بیندیشد و جورج به چارلز وعده میدهد اگر دهانش را بسته نگه دارد، کمکش خواهد کرد چرا که پدرش عضو هیئت امنای کالج است. از سویی، فرانک با رفتن دخترش یک نقشهی غافلگیرانه برای خودش و چارلز ترتیب داده. او تمام حقوقش را پسانداز کرده تا در یک سفر گران و رویایی به نیویورک یک خوشگذرانی درست و حسابی بکند و با زنان معاشرت کند و مشروبهای گران بنوشد و در انتها، نقشهاش را عملی کند. او چارلز را برای همراهی راضی میکند و به او میگوید در دنیا هیچچیزی را به اندازهی زن و ماشین فراری قرمز دوست ندارد، خب البته با لحنی بسیار گستاخانه! در طول سفر، چارلز از مشکلش برای او می گوید و فرانک نقشهاش را برای او رو میکند و چارلز که حالا فهمیده فرانک حتی در خانوادهاش محبوب نیست میخواهد به هر قیمتی شده جلوی تصمیم فرانک را بگیرد
فیلم "بوی خوش زن" در ستایش زندگی کردن و یافتن هدفی برای زندگی است. زندگی سطحی و ولنگارانهی سرهنگ اسلید یا زندگی سخت و توام با تلاش چارلز، هر یک آنقدر در دید بیننده اهمیت مییابند که دلش نخواهد با تصمیمی غلط آن را بهم بریزند. کسی که این فیلم را ندیده ممکن است آن را تنها فیلمی در ژانر فیلمهای دبیرستانی بگنجاند که اگر درخشش آل پاچینو نبود، ممکن بود این فیلم در حد فیلمهای خوب اما نه چندان به یاد ماندنی مانند "لبخند مونالیزا" پایین آید. البته این درخشش بیش از اندازهی پاچینو ، سطح بازی دیگر بازیگران را در نظر تماشاگر بسیار پایین میآورد. کریس ادانل، در تمام زمانهایی که کنار پاچینو بود همیشه دست و پایش را گم میکرد و میترسید. البته ضرر بازی خوب پاچینو به یک بازی خوب دیگر هم رسیده و دربارهی آن چیزی گفته نشده: بازی عالی فیلیپ سیمور هافمن در روزهایی که جوانتر و لاغرتر از حالایش بود! هافمن بازیگر فوقالعادهای است که در فیلم "کاپوتی" درخشش خیرهکنندهای داشت و در این فیلم در نقش جورج ویلیس پسر، بسیار باورپذیر ظاهر گردیده بود.
بار این فیلم روی دوش ابر ستارهی فیلم و محبوبترین بازیگر من- آل پاچینو است. کمتر کاراکتری در یک فیلم به اندازهی کاراکتر او تعریفشده و قابل پی گیری از آب در میآید، البته این بیشتر از هنر بالای او در پرورش نقش ناشی میشود. او کاراکتر فرانک اسلید را که سرهنگی مغرور ، زنباره ، بسیار گستاخ با ظاهری خشن و قلبی مهربان، با فلسفههای خاص و تعریفهای اختصاصی خودش از زندگیست را بسیار بیاد ماندنی کردهاست. براستی اگر بازیگر دیگری این نقش را بازی کردهبود، فرانک اسلید تا امروز زنده میماند؟! یا آن سکانس نفسگیر تانگو به این اندازه دیدنی میشد؟ مشهور است که پاچینو برای بازی در این نقش دو ماه در یک آسایشگاه افسران معلول حاضر درجنگ ویتنام زندگی کردهاست. فرانک آنقدر گستاخ و بیادب است که اگر یکی از آن تکهها را به شما میانداخت دهانتان از تعجب باز میماند ولی تنها عکسالعملی که میتوانستید داشتهباشید این بود که بعد از چند دقیقه لبخند خجلی بزنید، برای همین بدتان نمیآید یکی پیدا شود که از پس او و زبانش بر بیاید ولی همینکه رندی، برادرزادهاش، ناجوانمردانه ماجرای کور شدن او را برای چارلز تعریف میکند، ناگهان در مییابید که فرانک را دوست دارید و دلتان میخواهد رندی را خفه کنید! و این حس متناقض در انتهای فیلم تنها مبدل به علاقه و احترام به فرانک میشود، آنقدر که دوست دارید آل پاچینو را بخاطر فرانک بودنش بغل کنید و ببوسید! البته فیلم یکی از قواعد همیشگی پاچینو را رعایت کرده: سخنرانی غرای همیشگیش را! از آن سخنرانی داخل هواپیما برای چارلز دربارهی زنان که بگذریم( چون واقعاً خیلی بیادبانه است!) سخنرانی نهایی او در دفاعیهی چارلز بسیار کوبنده و عالی است. بسیار گفتهاند که پاچینو در هر فیلمی ترتیب یک سخنرانی را برای خودش میدهد و شرط پذیرش هر فیلمنامهای قرار میدهد. پاچینو برای بازی در نقش سرهنگ اسلید اسکار گرفت، آن هم در سالی که دنزل واشنگتن برای مالکوم ایکس، کلینت ایستوود برای نابخشوده و رابرت داونی جونیور برای چاپلین نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر مرد بودند، اما درخشش پاچینو واقعاً اینقدر خیرهکننده است که مطمئن باشیم هیچ ناعدالتیای در حق دیگر بازیگران نامزد نشده. البته این روزها هوا برای پاچینو ابری است. او در فیلم فاجعهبار " قتل عادلانه" بسیار بد ظاهر شد و حتی تمشک طلایی دریافت کرد، با این حال ما امیدمان را از دست نمیدهیم و چشم به فیلم "دالی و من" او خواهیم داشت.
صحبت کردن از این فیلم که برگ برندهاش آل پاچینوی بزرگ است، تنها از دید منتقد برایم سخت است. چرا که سخن هم از پاچینو است و هم از فرانک اسلید که بسیار نزدم محبوبند، تنها دلم میخواهد شما را با آرزوهای خودم شریک کنم؛ آرزوی اینکه در دنیای سرهنگ اسلید، خانم کریستین دونز، معلم سیاست چارلز، روی حرفش بایستد و به سرهنگ سر بزند تا دربارهی سیاست حرف بزنند، البته وسطش از چیزهای دیگر هم حرف بزنند! چیزهایی که منجر به این شود که وقتی سرهنگ بیدار میشود خانم دونز هنوز در کنارش باشد و نرفته باشد! آخر باید کسی برای سرهنگ نامه بنویسد! باید اینجور شود!
No comments:
Post a Comment